قصه شب برای کودکان هشت ساله، قصه برای کودکان دبستانی، قصه شب آموزنده، قصه های آرامبخش کودکانه،قصه برای شب کودکان ۹ساله همه در این مقله آورده شده است. قصه های کودکانه برای خواب شب که در این مقاله آورده شده است از بهترین راه ها برای کاهش استرس کودک پیش از خواب می باشد. برای داستان های بیش تر مقالات دیگر ما را از دست ندهید.
قصه برای کودکان دبستانی
نکات روانشناسی و تربیتی داستان که مورد نیاز کودک ۸ ساله است:
- تشویق به کار گروهی
- شناخت بیش تر جایگاه خود در جهان
- شروع به تفکر در مورد آینده
داستان۱: کفش نو علی
مریم و علی هردو ۸ سالشونه و بچه های شجاع و مهربونی هستند. پدر و مادر اون باهم همسایه هستند و مریم و علی بعد از انجام تکالیف و کمک به پدر و مادرشون به حیاط آپارتمان می روند و باهم بازی می کنند.
یک روز، علی کفش نو خریده بود و نمی تونست بندهاش رو ببنده و با بندهای باز رفت پایین که بازی کنه، چند دقیقه که گذشت بند زیر پاش گیر کرد و افتاد. مریم که از مادرش یاد گرفته بود بند کفشش رو ببنده سریع به کمک علی رفت و به اون یاد داد که چجوری بند کفشش رو ببنده تا زمین نخوره.
اونا به بازیشون ادامه دادند اما مریم هرکاری می کرد نمی تونست توپ را داخل سبد پرت کنه، برای همین خیلی ناراحت بود علی که ناراحتی مریم رو دید به مریم یاد داد چجوری توپ پرتاب کنه و مریم هم کلی توپ داخل سبد پرت کرد.
مامان مریم صداشون زد و ازشون خواست که مثل یک تیم با هم همکاری کنند و نذری ها را پخش کنند. علی سینی رو گرفت و مریم زنگ همسایه ها را می زد و آش ها رو تقسیم می کرد. مریم گفت که علی چون تو بودی من تونستم زودتر نذری ها رو پخش کنم و حالا زودتر می تونیم بریم بازی کنیم.
اون روز روزی خیلی خوبی برای علی و مریم بود و هردو بهم کمک کردند، علی یاد گرفت چجوری بند کفشش رو ببنده و مریم یاد گرفت که توپ را داخل سبد بندازه. از طرفی اونا فهمیدن که با کار گروهی و تیمی می تونن کارها رو سریع تر و بهتر انجام دهند.
داستان ۲: لک لک و خرچنگ
روزی روزگاری در کنار چشمه ای لک لکی زندگی می کرد و همیشه تعداد زیادی ماهی میخورد و سیر بود اما با بالا رفتن سن به مرور شکار کم تری داشت و گرسنه می ماند. برای همین تصمیم گرفت تا کاری کند. این بار کنار رودخانه ایستاد اما شکار نکرد به مرور ماهی ها و خرچنگ ها از او پرسیدند که چه شده است؟
لک لک به ماهی ها گفت که از انسان ها شنیده است که قرار است آن چشمه قرار است خشک شود و به ماهی ها و خرچنگ ها پیشنهاد داد که آن ها را با منقار خود به دریاچه ای که در نزدیکی دیده است منتقل کند تا زنده بمانند. هر بار لک لک بر میگشت و به ماهی ها میگفت که دوستانشان در جایی امن خوشحال منتظر آن ها هستند تا زمانی که نوبت به آخرین خرچنگ رسید. هنگامی که آخرین خرچنگ در منقار لک لک بود متوجه شد که زیر پایشان خبری از دریاچه نیست. هنگامی که از لک لک پرسید که کجا می روند لک لک به زیر پایشان اشاره کرد و خرچنگ انبوهی استخان ماهی مشاهده کرد.
در این هنگام خرجنگ که متوجچه نیت لک لک شده بود با پنجه های تیزش گردن لک لک را چنگ گرفت و هر دو به زمین افتادند. خرچنگ به دلیل گوست محکمی که داشت زنده ماند و راه خود را به چشمه پیدا کرد.
نتبجه گیری: این داستان به کودکان کمک می کند تا به هرکسی اعتماد نکنند و همیشه از هوش خود کمک بگیرند.
داستان ۳: قدرت اتحاد
روزی از روزها کبوتر دانایی بود که بسیار عاقل بود و تمام کبوترهای دیگر به او احترام می گذاشتند. روزی کبوترها در حال گشتن دانه های برنج زیادی دیدند و به سمت آن رفتند. و ناگهان همه در تار صیاد گیر کردند. پرنده دانا از روی شاخه درخت متوجه این اتفاق شد.
کبوترها گریه می کردند و ناراحت نبودند که ناگهان صدای کبوتر دانا را شنیدند: تور را به سمت خودتان نکشید و به جای آن همه باهم پرواز کنید. کبوترها همزمان شروع به پر زدن کردن و تور را با خود بلند کردند. کبوتر خردمند نزد موش رفت و از او خواست تا با دندان های تیز خود تور را پاره کند و در نهایت پرنده ها آزاد شدند.
نتیجه اخلافی: اهمیت کار اخلافی
قصه شب آموزنده
داستان ۴: داستان لاک پشت و غاز
در سرزمینی دور دو لک لک و یک لاک پشت با هم دوست بودند و در کنار هم زندگی می کردند به مرور آن سرزمین دچار خشک سالی شد و لک لک ها قصد کردند که از آن سرزمین کوچ کنند. در این هنگام لاک پشت گریه می کرد و نمیخواست که دوستانش او را ترک کنند اما نمی توانست پرواز کند.
لک لک ها که گریه او را دیدند به او گفتند: ما آرواره های قوی داریم اگر بتوانی از دستورات ما پیروی کنی می توانیم تو را با خودمان ببریم. لاک پشت با خوشحالی موافقت کرد. غاز ها با منقار خود دو انتهای یک چوب را گرفتند و از لاک پشت خواستند که میان چوب را با آرواره خود محکم بگیرد و از او خواستند تا در تمام طول پرواز ساکت بماند.
غازها پرواز کردند در طول مسیر مردم میخندیدند و به هم میگفتند نگاه کنید غاز ها یک لاک پشت را جابه جا می کنند. ناگهان لاک پشت گفت : این آدم ها چه می گویند و به پایین پرت شد. لک لک ها با افسوس به او نگاه کردند و زیر لب گفتند: لعنت به دهانی که بی موقع باز شود.
نتیجه گیری: حرف زدن بی موقع باعث به خطر افتادن خیلی چیزها می شود.
داستان ۵: داستان سه ماهی
روزی سه ماهی در دریاچه ای زندگی می کردند و با هم دوست بودند، ماهی اول بسیار عاقل بود و همیشه به مسائل عاقلانه نگاه می کرد، ماهی دوم مدبر و شاد بود و ماهی سوم به سرنوشت اعتقاد داشت. روزی ماهیگیری با دوستانش به آن چشمه آمد و با دیدن ماهی ها گفت فردا می آییم و ماهیگیری می کنیم. ماهی اول که این حرف ها را شنیده بود آمد و این حرف را به دوستانش زد.
ماهی دانا به آن ها گفت که بیایند و از کانال به دریاچه ای دیگر بروند، ماهی دوم که شاد و مدبر بود گفت فردا راهی برای فرار از دست آن ها پیدا می کند و سومی نیز گفت که او همیشه اینجا زندگی می کرده و هرچه بشود مهم نیست. ماهی اول از طریق کانال فرار کرد. فردا شد و ماهیگیران آمدند. و با تور دو ماهی را اسیر کردند ماهی مدبر خود را به مردن زد و ماهیگیران او را رها کردند ولی ماهی سوم را گرفتند و خورند.
نتبجه: کسی که خود را با شرایط وفق ندهد اسیر می شود.
داستان۶: شیر احمق و خرگوش باهوش
نکته: « این داستان برای کودکان بزرگسال مناسب تر است و ممکن است کودکان کم سن را ناراحت کند»
روزی روزگاری در حنگلی شیری گرسنه و وحشی زندگی می کرد که تمام حیوانات را شکار می کرد و بسیار دردنده بود. حیوانات که از جان خود ترسیده بودند نزد شیر رفتند و به او گفتند ما هر روز نزد تو قربانی می آوریم ولی از ما شکار نکن، شیر پذیرفت. بالاخره نوبت به خرگوش باهوش رسید، خرگوش کلی فکر کرد و نقشه چید.
روزی که قرار بود خوراک شیر شود دیر از خواب بیدار شد و به آرامی به نزد شیر رفت . وقتی رسید متوجه شد که شیر بسیار عصبانی است. به آرامی و با ترس گفت جناب شیر حیوانات برای شما شش خرگوش آماده کرده بودند اما سر راه شیر دیگری جلوی ما را گرفت و پنج نفر از ما را خورد و به ما گفت که او سلطان جنگل است. شیر نعره ای زد و گفت این شیر کجاست. خرگوش او را به لبه چاهی برد وقتی شیر خم شد تصویر خود را در آب دید و تصور کرد شیر دیگه ای است پنجه خود را به سمت او برد و ناگهان درون آب افتاد و غرق شد.
قصه های آرامبخش کودکانه
داستان۷: پرنده حریص
روزی روزگاری ملکه پرنده ای بود که تمام پرنده ها غذای خود را نزد او می بردند و ملکه غذاها را بین همه تقسیم می کرد تا پرنده ای گرسنه نماند. روزی پرنده ای در راه خود گاری های حمل غذا را دید که از آن ها گندم می ریخت. پرنده جواب حریص شد و فکر کرد که این دانه ها متعلق به اوست.
به پیش ملکه رفت و به او گفت که در راه روستا صیادان زیادی دیده است و بهتراست که بقیه پرندگان از آن مسیر دوری کنند. ملکه که تصور می کرد کبوتر کوچک صداقت دارد حرف او را پذیرفت و به پرنده های دیگر گفت که از روستا دوری کنند. به مرور پرنده چاق تر می شد زیرا دیگر نیازی به پرواز نداشت و غذای او آماده بود. همین باعث شد که یک روز شکارچیان به راحتی او را به دام بیندازند و شکار کنند.
داستان۸: دوست وفادار
سال ها پیش شیری زندگی می کرد که بسیار مهربان بود و حیوانات جنگل خودش را شکار نمی کرد، شیر که سلطان جنگل بود فکر کرد که برای خود باید درباری تشکیل دهد به همین منظور روباه کلاغ و پلنگ را صدا زد.
او به روباه گفت تو بسیار باهوش هستی پس دست راست من باش، به پلنگ گفت بسیار سریع هستی بنابراین محافظ من خواهی بود و به کلاغ گفت تو بسیار سریع هستی و پرواز می کنی بنابراین فرستنده من هستی و برای من خبر می آوری. من از شما می خواهم که هر روز برای من غذا فراهم کنید.
روزی کلاغ به پیش شیر آمد و گفت ای شیر توانا در بیابان نزدیک جنگل شتر بزرگی دیدم، شتر ها گوشت خیلی خوشمزه ای دارند بیا او را شکار کنیم و همراه با شیر و پلنگ و روباه راحی بیابان شدند اما شیر در بیابان آسیب دید و پنجه هایش سوخت. روباه فکری به سرش زد و سریع به سمت شتر دوید و از او کمک خواست شتر که جوان بود پذیرفت و شیر را تا جنگل رساند.
روباه، پلنگ و کلاغ همه منتظر بودند که شیر شتر را بدرد اما شیر به شتر گفت: ای شتر مهربان من دوست دارم که در دربار من باشید.
روباه و کلاه و پلنگ ناراحت و خشمگین بهم نگاه کردند و به دنبال نقشه ای گشتند. فردا که شد پیش شیر رفتند و گفتند ای شیر توانا ما غذایی برای تو پیدا نکردیم. کلاغ گفت ای شیر مرا بخور تا سیر شوی. روباه گفت تو که پادشاه را سیر نمی کنی پادشاه مرا بخور.
پلنگ گفت من از همه شما گوشت بیش تری دارم پس پادشاه باید مرا بخورد. شتر که این را دید زانو زد و گفت پادشاه باید من را بخورد که از همه بزرگ تر هستم. شیر که از مکر آن ها آگاه شده بود گفت خب پس من شما را به ترتیبی که گفتید می خورم و تا به سمت کلاغ رفت همه بجز شتر فرار کردند.
شیر شتر را در آغوش گرفت و به او گفت که از این به بعد تو بهترین دوست من خواهی بود.
داستان ۹: داستان الاغ و روباه
روزی روزگاری الاغی بود که به مزرعه های مختلف میرفت و در مزارع می چرخید. روزی در یکی از مزارغ با یک روباه آشنا شد روباه که از خرگوش های کوچک تغذیه می کرد به الاغ گفت که مزرعه ای می شناسد که پر از علوفه می باشد. روباه و الاغ راه افتادند هنگامی که به مزرعه جدید رسیدند الاغ شروع به خواندن کرد روباه گفت با این کار مزرعه داران به آن ها حمله می کنند اما الاغ گوش نداد و به خواندن ادامه داد. روباره شروع به فرار کرد ولی الاغ که آهنگ می خواند متوجه حمله مزرعه داران نشد.
نتیجه: برای هر کاری جایی وجود دارد.
قصه برای شب کودکان ۹ساله
داستان ۱۰: میمون وفادار
سال ها پیش کشاورزی با همسر و فرزند کوچکش زندگی می کردند روزی از روزها مرد میمون زخمی را در نزدیک خانه پیدا کرد و پس از مداوا آن را نزد همسر خود برد و از او خواست تا زمان بهبودی از میمون مراقبت کنند.
زن کشاورز پذیرفت فقط از او خواست تا میمون را نزد بچه نبرد شاید که به آن آسیب برساند مرد هم قبول کرد اما یک روز که زن خانه نبود مرد بی توجه به میمون برای کاری بیرون رفت. وقتی همسر مرد برگشت متوجه که میمون خونی است و با ترس به اتاق فرزند خود دوید اما مشاهده کرد که بچه سالم است اما ماری در اتاق مرده است. با خوشحالی به سمت میمون رفت و برای او هدایایی خرید تا خوشحال شود.
نتیجه: نباید زود قضاوت کرد.
داستان۱۱: قضاوت گربه
روزی روزگاری در جنگلی کبکی زندگی می کرد که خانه ای درون درخت داشت خانه کبک بسیار زیبا و گرم بود یک روز که برای شکار بیرون رفته بود خرگوش وارد خانه او شد و آن را تصرف کرد. فردای آن روز که کبک بازگشت با خرگوش دعوا کرد اما خرگوش می گفت که خانه را خالی پیدا کرده و حال مال اوست.
آن ها برای شکایت خود به دنبال قاضی گشتند و به بیرون جنگل رفتند که روباهی دیدند. با کمی ترس از دور روباه را صدا زدند و از او کمک خواستند روباه با صدایی لرزان گفت: من دیگر پیر شده ام و صدای شما را نمی شنوم کمی جلوتر بیایید. وقتی کبک و خرگوش جلو رفتند گربه آن ها را شکار کرد.
نتبجه: نباید به حرف غریبه ها گوش داد.
منبع : قصه شب برای کودکان هشت ساله